کد مطلب:235721 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:284

حساب جاری و حساب خالی
ناقل: حجه الاسلام محمّد صادقی، جانباز 70%

تازه سفره ی صبحانه را جمع كرده بودیم كه زنگ منزل به صدا در آمد. در را كه باز كردم چشمم به شیخ حسن افتاد. [1] شیخ حسن، روحانی جوان و درس خوانی بود كه در همسایگی ما مستأجر بود و گاهی درس هایمان را با یكدیگر مباحثه می كردیم. همیشه یك لبخند ملیح، میهمان لبانش بود، امّا این بار از آن میهمان همیشگی خبری نبود. نگران و مضطرب به نظر می رسید. تعارفش كردم كه بیاید داخل، امّا قبول نكرد وگفت: - خیلی ممنون، نمی توانم داخل بیایم، خیلی عجله دارم. اگر تا بعد از ظهر، دویست هزار تومان جور نكنم، صاحب خانه، اثاثیه ام را



[ صفحه 18]



می ریزد توی كوچه. تو را به خدا اگر می توانی كمكم كن. وقتی آنهمه نگرانی و اضطراب را دیدم، ناخودآگاه قولی به او دادم: - خیالت راحت باشد. هر طوری شده تا بعد از ظهر برایت جور می كنم. شیخ حسن كه انگاركمی خیالش راحت شده بود با خوشحالی خدا حافظی كرد و رفت. ولی هنوز از اولین پیچ كوچه نپیچیده بودكه به خود آمدم: - آخر مرد حسابی! توكه هفت خودت گرو هشت است چطوری می خواهی برای شیخ حسن پول جوركنی، آنهم دویست هزار تومان، تازه در عرض چند ساعت؟! آخر درآمد سالانه تو دویست هزار تومان می شود؟! توی همین افكار بودم كه دیدم رسیده ام به داخل اتاق. با خودم گفتم: - تا به حال چه كسی مشكلات تو را حل كرده است؟ خب: امام رضا علیه السلام.پس حل این مشكل را هم از امام رضا علیه السلام بخواه. این بودكه در جا به سمت حرم امام رضا علیه السلام چرخیدم و عرض كردم: - آقا جان! می دانی كه من قولی به این شیخ حسن داده ام، حالا هم زیرش مانده ام. نگذاركه بدقول و شرمنده شوم و مپسند كه اسباب و اثاثیه یكی از نوكرانت را بریزند توی كوچه. او هم اگر وضع مالی اش



[ صفحه 19]



بد است به خاطر این است كه به عشق شما خاندانِ مطهّر آمده و طلبه شده است و لباس نوكریِ شما را به تن كرده است. اگر می رفت و كاسب می شد تا حالا صاحب خانه هم شده بود... حدود ساعت سه بعد از ظهر بودكه تلفن زنگ زد: - ا لو. بفرمایید. - حاج آقا صادقی، سلام علیكم. رضوی هستم. - سلام آقای مهندس. چطور شد كه یاد ما كردید؟ - سرِ نماز بودم كه ناگهان به یاد شما افتادم. دویست هزار تومان پول اضافی دارم كه همینطور بلا استفاده توی بانك خوابیده. با خودم فكركردم كه بهتر است آن را در اختیار شما بگذارم تا هر كاری كه دلتان می خواهد با آن بكنید. اگر منزل تشریف داریدكه تا نیم ساعت دیگر خدمتتان برسم و پول را تقدیم كنم. - البته. خدمت از بنده است، تشریف بیاورید. گوشی را كه گذاشتم، نَفَسِ راحتی كشیدم و زیر لب گفتم: - امام رضا جان، حرف نداری، خیلی با حالی! توی همین افكار بودم كه صدای زنگ درب حیاط، مرا به خود آورد. همسرم در را باز كرد و تعارف كنان به همراه یك خانم به سمت من آمد. همسرِ شیخ حسن بود. گفت: -آقای صادقی! ما یك ترانس برق داشتیم. من هم یك النگوی طلا داشتم. از فروش آنها پنجاه هزار تومان به دست آوردیم. حالا اگر شما فقط یكصد و پنجاه هزار تومان برای ما جوركنید مشكل ما حل



[ صفحه 20]



می شود. هنوز همسر شیخ حسن پایش را از منزل ما بیرون نگذاشته بود كه دوباره زنگ منزل نالید. این بار آقای مهندس رضوی بود. پس از مصافحه و تعارفات، وقتی استكان خالی چایی اش را گذاشت توی نعلبكی، دست كرد در جیب بغلش و یك دسته چك و یك خودكار درآورد و شروع كرد به نوشتن. زیر چشمی نگاه كردم. دیدم نوشت: - یك میلیون و پانصد هزار ریال معادل یكصد و پنجاه هزار تومان... ناخود آگاه گفتم: - مگر قرار نبود كه دویست هزار تومان بنویسید؟ حالا چطور شد كه... حرفم را قطع كرد كه: - بله، اوّل قصد داشتم كه دویست هزار تومان بپردازم، ولی بعداً به من الهام شد كه صد و پنجاه هزار تومان بدهم. انسان است دیگر، بالاخره حساب آدم خالی نباشد بهتر است.



[ صفحه 21]




[1] اين نام، مستعار مي باشد.